من معمولی نیستم . این را همه فهمیده اند . یعنی می دانستند اما نمی خواستند باور کنند ... من برای این معمولی نبودن تلاش کرده ام ... بیداری ها کشیده ام ... شقیقه هایم را تحت فشار گذاشته ام ... عینکی شده ام ... اما هیچ وقت اَدای معمولی نبودن را درنیاوردم ... همیشه خواستم همه چیز را آرام جلوه دهم ... اما خب ، همه چیز آرام نبود ... حتی خواب هایم ... حتی خوابیدن هایم فرق می کند ... دختری را می شناسم که همه ی خواب هایش را به انگلیسی می بیند یا مردی که چندین سال است خواب هایش سیاه سفید است ...اما ماجرای من باز هم فرق دارد ...
من همیشه توی خواب هایم نیم متر بالاتر از زمین هستم ... راه می روم اما پاهایم را روی هیچ چیزی نمی گذارم ... و هر دفعه می گویم این دفعه دیگر خواب نیست ... تمام شد ... مُرده ام و این همان آرامش موعود است !!
شانزده ساله که بودم دلم می خواست فقط بخوابم ... چون آنقدر روی خودم کار کرده بودم که به هر چیزی فکر می کردم خوابش را می دیدم ... بیشتر از همه پرواز ... و همین پرواز هم برایم ماند از آن همه توهّم ...
من معمولی نیستم ... زمستان ها پنجره ی اتاق را گوش تا گوش باز می گذارم و پنکه را روشن می کنم ... تابستان ها با لایکو می خوابم ... راستی ... لایکو و هایکو جناس دارند ...!
من معمولی نیستم ... هَمآغوشیِ مطلوبم آن است که بعد از یک کوهنوردی طولانی نزدیکِ صبح اتفاق بیافتد ... عاشق این هستم که جایی از بدنم را ببُرم و چسب زخم ها را رویش ردیف کنم ... اینها برای جلب محبت نیست ... چون حتی وقتی تنها هستم هم همین کار را می کنم ... شاید مازوخیسم باشد ... اما دیوانه وار خودم را دوست دارم ... مردهایی که خیانت می کنند را راحت می بخشم ... اما زن هایی که خیانت می کنند را هرگز ...
من معمولی نیستم ... یکی از آرزوهایم شنا با دلفین است ... یکی دیگر هم این است که توی یک موقعیت ترسناک کُشنده قرار بگیرم و قاتل یا جانیِ ماجرا عاشقم بشود ... یکی این که برگردم به قرن 18 و 19 میلادی ... یکی دیگرش این است که یک شب پاییزی توی یکی از کلیساهای ایتالیا یک گرگ نما را ببوسم و بعد از گردن دَریده شوم ...
و الان چند روزی ست معتقدم که به روانپزشک نیاز دارم و قطعا به بستری شدن ...

پ.ن : این ها دارند می شاشند به دیوار .