برادر نوجوونه.....

برای کسی که کسی را نمی شناسد، 22 بهمن هیچ بوی سوسن و یاسمن ندارد. چه فرقی می کند برایش مسیر راهپیمایی فردا، وقتی قرار نیست این خط کشی ها تو را به آشنایی برساند؟ 

برای کسی که کسی را نمی شناسد، چه فرقی می کند هوا چند درجه زیر کدام زمین است.. یا آمریکا کجایش را روی میز گذاشته و ایران کدامش را برداشته؟ 

کسی که کسی را نمی شناسد، فقط غصه ی آن سربازهایی را می خورد که اگر تفنگ روی سرشان نمی گذاشتند، هیچ وقت کسی نمی شناختشان ...


خاطرات بچگی با اسمِ تو شرو میشه.

من وقتی دلم تنگ می شود خیلی آدمِ بیدلی می شوم. نه از آن نوعِ دهلویِ خوبش ... نه. از آن بیدل های مغرورِ زیرِبارِ دلتنگی نروی دیوانه که هی همه ی اشیاءِ عالم را میریزم توی خودم و حناق میگیرم. دستمال کاغذی ها را تمام می کنم و سُرمه ها را پخش..

 باور کن این دست های من دارند زود مادر می شوند. دارند زود پیر می شوند و بوی نانِ خشکِ صندوقخانه میگیرند. نانِ خشکِ صندوقخانه داستانِ همه ی بچه های فامیلِ مادری ست که آقاجان بهشان از اینها تعارف می کرد و همیشه هم بوی نا داشت. 

تو خودت نمی دانی ولی من تو را از آقاجان هم بیشتر دوست دارم بخدا. تو شیرینی هایت بوی نا نمی دهد. تو ریش هایت هنوز برای من شب است. به صبح نرسیده. تو کوهی... محکمی... نه مثل آقاجان که باید عصایش را میدید تا خیالش راحت بشود و پاهایش قوّت بگیرد. تو خودت عصای این دلِ شوریده ی منی ... 

باور کن این دست های من خیلی برای عصا زودند!


تا تو بودی و غزل بود.

- ولی ای کاش دست های تو با من می گفتند که فردا روزِ دیگری ست... 

مگه من و تــو چیمون از آیــدا و شــاملو کمتره که برات شعر نخونم؟ چیمون از رومئو و اون دختره دیوونه کمتره که برات نمیـرم؟ چیمون از خودمون کمتره که اینجوری عاشقت نباشم؟... ما از سرِ خودمونم زیادیم ..نه از سرِ همدیگه ها؟؟ از سرِ خودمون. اگه از سرِ هم زیاد بودیم که سر می رفت عشقمون فدات شم. ترسِ منم از همینه، که یه وقت از سرم کم نَشین. تو و سایه ت. 

وقتی نصفِ حسرتام با "اگه می دونستی .." شروع میشه، یعنی چیزایی هس که نمی دونی. جلوی آینه که وامیستم، موهامو که می بینم، یادم میاد چقد از دوست داشتنت میگذره و چقدر هنوز... 

دارم پیر میشم و صد ساله که نیستی. صد سال از نبودنت میگذره و انقدر هستی که انگار هنوز دیروزه. بالاخره این پاییز تموم میشه و دونه های دل منم مثِ انارای رو درخت سیا میشه. به خودم میگم این پاییز که تموم شه، برف که بیاد، با دستای خشکِ سردم چه کنم؟ با گیسِ نداشته و سرمای فرقِ سرـسوزِ این شهر چه کنم؟ با ردّ پای تو روی برفایی که زیرِ پای من نمی شینه چه کنم؟ 

به کجای این شبِ تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟....

چه کنم؟...


لیز بود.

بیا یجوری به هم نگاه کنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، اصلا انقد نگاه کنیم که خنده مون بگیره. یجوری که انگار منم میدونم و توام میدونی ... ولی بقیه ندونن. باشه؟ یجوری که هیچ کس اونجوری کسی و نگاه نکنه... هیچ همدیگه ای همدیگه رو اونجوری نگاه نکنن... بذار یجوری نگات کنم که بفهمی پاییزِ وقتی سردتر میشه که دستای دوروبرت اونقد قلّابی باشن که با همه ی ماهی بودنت نتونی از پسشون بربیای...

بذا یجوری صدات کنم که یادت بیاد اسمت و.. یجوری که یادت بیاد خیالبافی های شکافته شده رو... بذا یجوری صدات کنم که دیگه صدای خش خش برگا اذیتت نکنه. یجوری که باور کنی پاییزه ... 

دیگه پاییزه..


نِـ می

- یک حرف هایی هستند که نمی توانی بگویی، مثل مایع از چشمت می زنند بیرون... انفجارِ آرام یک زن با صدای بوووووم یا نه ... فین ... فففففففففف

یک حرف هایی هستند که فیلم می شوند. می روی سینما. لُخت می نشینی روبروی پرده. شکمت می سوزد از بس که آدمای های توی فیلم تواند ... خودت اند... 

یک حرف هایی هستند که نمیتوانی بگویی. مثلا اینکه چقدر دوس داشتی روی ویلچر می نشستی تا از پیاده روی کردن معافت کنند اطرافیان. و دلشان بسوزد و اینطرف و آنطرف ببرندت. 

نمی توانی بگویی چقدر سخت و گریه دار است وقتی شارژ لپتاپت دارد تمام می شود و تو دستت به شارژر نمی رسد. چقدر گریه دار است... 

این دست نرسیدن ما را میخورد. از بین می برد. دستمان به هرچیزی که نرسد، یا خرابش می کنیم یا می پرستیمش. نمی شود بلند شویم و برویم برداریمش.

یک حرف هایی هستند که نمی توانی بگویی. وقتی با پتو گرمت می شود و بی پتو سردت... چقدر گریه دار است... خدایا...


نمی شود .

اصلا انگشت های مرا خدا یکجوری ساخته که فاصله ی بینـ شان با دستِ هیچ مردِ دیگری جز شما پر نمی شود. سلام که می کنی انگار قلبم را می دهند به یک بچه ی ناشی که از روی بدجنسی محکم فشارش بدهد یا بنشیند رویش حتا ! به جانِ خودت هنوز عسل که می خورم یاد چشم های تو می افتم و حالم بد می شود. این آهنگ ها، همین هایی که خودت می دانی، دست و پا درآورده اند. یکی شان مویم را می کشد و آن یکی پایم را لگد می کند. یکی شان سیلی می زند و آن یکی با انگشت نشانم میدهد که هی .. فلانی ... دیدی حواسش به تو نبود؟

باور کن کسی را زن تر از خودم سراغ ندارم. هر روز تا شب، از این بالا، از روی این صلیب به تو که آن پایین ها مشغولِ تنهاتر شدنی نگاه می کنم و نگاه می کنم. مثل من اینجا زیاد است. مریم هایی که اشتباهی سوگوارِ فرزندِ نداشته ی خود شده اند. به جای نورچشمی های بالابلندشان، خود با پای خود آمده اند بالای صلیب های یائسگی. 

یک بار هم از من پرسیدی چرا همیشه دوست دارم منتظر باشم؟ حرفِ انتظار نیست. حرفِ دور ماندن و از دور به آدمها نگاه کردن است. حرفِ جنونِ بی اندازه ی من است که اگر نزدیک تو بشود همه چیز را می سوزاند. خانه را ... لباس هایت را ... 

لباس هایت را می سوزانم. به جانِ شما ...


مفصل شدم .

باید یک نفر باشد شبیه دین مارتین ، که صدایش مرا ببرد به رقص های دسته جمعی توی آن کافه ی کازابلانکا . آدم باید همه ی اینها را با هم داشته باشد ، اصلا هم به این نمی گویند پرتوقعی . 

باید یک نفر باشد که شانه هایش پهن باشد طبیعتا ، باد در موهایش تاثیر بگذارد ، بوی شب توی جنگل ماندن بدهد . حرفهای فیلتر نشده بلد باشد ، مثل زمان خاتمی ... 

یک نفر که نقشه ی تن آدم را بلد باشد ، بداند کجا برای تابستان خوب است و کدام قسمت برای بهار ، بلد باشد بدون چراغ قوه توی جنگل موهات چادر بزند . هندسه اش خوب باشد ، منحنی هایت را پیش از دوست داشتن ، بفهمد ! 

توی چشم هایت که نگاه می کند ، از دماغت خون بیاید که یعنی چقدر نافذ ... دستت را که میگیرد زمین زیر پایت خالی شود که یعنی چقدر پرواز ... حرف که می زند برف بیاید که یعنی چقدر معجزه ...


.

dear

داشتم عکس بچگی هایت را نگاه می کردم . تو چشم هایت عوض نشده . چشم هایت همان چشم هاست . من عاشق همین چشم ها شدم . منِ لاکردار ... 

عکس های جدیدت دیدن ندارد . برایم مثل کسی هستی که بیاید رادیاتور را تعمیر کند ، یا توی داروخانه نسخه را از دستم بگیرد ... یا پلیس سرِ چهاراه . برای همین هم عکس بچگی ات را نگاه می کنم . تو توی عکس بچگی هایت هنوز مرا دوست داری . درست است که توی عکس بچگی های تو ، من هنوز به دنیا نیامده ام اما ، تو توی عکس بچگی هایت هنوز برای من شعرهای من درآوردی ات را می خوانی و عاشق موهای بیرون زدن از گوشه ی روسری ام می شوی و مثل من دیوانه بازی درمیاوری ... من دلم خواهد یک بار دیگر ... فقط یک بار دیگر با هم ابی گوش بدهیم و مثل بچه دبستانی ها تو مرا شاد کنی با بودنت ... من دلم می خواهد یک بار دیگر تا صبح بیدار بمانیم و تو بگویی که دیگر بس است هرچه دور بودیم و مغرور بودی و ... من دلم می خواهد بتوانم یک بار دیگر توی آن چشم ها نگاه کنم ، از آن فاصله .... از آن فاصله ...

من دلم تو را می خواهد . هیچکدام از مردهای این شهر برای من تو نیستند ، حتا نصف تو هم نیستند ... من دلم تو را می خواهد که از هر آهنگی بگویم سریع گوشش بدهی و از هر فیلمی تعریف کنم ، همان شب بیایی بگویی فلان فیلم را دیدم ... من دلم تو را توی آسانسور می خواهد . یک آسانسور طولانی که برود پایین ولی بوسه ی ناشیانه ی ما ما را بکشد بالا ... بالا ....

این پست دارد طولانی می شود ؟ به درک ... از دوری ما که طولانی تر نیست ... تو می خوانی مرا . من تو را می خوانم ، روزی چند بار ... مثل قرصِ فشار ... مثل قرصِ قلب ... مثلِ قرصِ ماه ... به هم نمی گوییم . به من نمی گویی ... زیر حرفهایت می زنی ... زیر من می زنی ... 

چیزهایی هست که نمی دانی !

ناتمام 

نا .

من هروقت غذایی را خیلی دوست داشته باشم و در بیست و یک سالِ عمرم عاشقانه به نیشـ َش کشم ، فقط اگر یک بار کسی آن را بد بپزد و من خوشم نیاید ، دیگر ، تا چند سال نزدیکش نمی شوم . 

هروقت آهنگـی که خیلی حالم را خوب می کند ، توی یک موقعیت بد و دلـ نچسب گوش کنم ، تا چند ماه از شنیدنش اجتناب می کنم . 

هروقت از لباسی خاطره ی تلخــی داشته باشم ، مثلِ آن روسریِ مشکـیِ مراسم بابابزرگ ، تا چند وقـت توی کمد قرنطینه می ماند .

حالا ؛ من از تو یک خاطــره ی کپکـ زده ی بوی ناگرفته دارم ، توی این لپ تاپ ، توی هر فولدرِ آهنگ ، با بعضی روسری ها ، با موهایم حتـّـا ...

حالا از هر مـردی اجتناب مـی کنم جـانا . همـه ی ذکورها را نبوسیده کنار گذاشته ام . خودم را مثلِ همان روسـریِ مشکـیِ عزازده قرنطینه کرده ام . تا تـو ، خودت یا یک نفر شبیـهِ عاشقـی ات بیایـد و چشم هایم را از پُشت بگیرد که ...


بعد .

اینجا هیچ چیزش دیگر ، شبیه وبلاگ نیست . اینجا شده یک دفترچه ی پاره پوره که هر وقت دلم کسی را می خواهد ، از بی چیزی و بی کسی ، میگیرمش زیر دستم و می نویسم . 

سیگار خیلی هم خوب است . اگر آهنگِ مناسبی باشد و هوای خنکی .. کمی هم برهنگی ... سیگار خیلی خوب است وقتی رو به رویت یک دیوارِ به تمام معنا می بینی .. نه چندان بلند که روشنایی آنور نخورد توی صورتت و دلت را آب نیندازد .. نه چندان کوتاه که بشود خاکی شدن را به جانِ لباس هایت بخری و بپری از رویش ...

سیگار خیلی هم خوب است وقتی گرسنه ای و چیزی دهنت را باز نمی کند ، وقتی خسته ای و کسی شانه ات را نمی بوسد ، وقتی سُلِ سه تارت شل شده نمی توانی کوکش کنی حتا ... وقتی هیچ مردی آن سمتِ گوشی نیست ... یا اگر هست ، مردِ تو نیست ... آنِ تو نیست ....

سیگار خیلی هم خوب است وقتی دوستت سرطان میگیرد و تو به نبودنش ، به اینکه بعد از اون دنیا چقدر فرق نمی کند !!! فکر می کنی ... و میگویی اگر جای او بودی چقدر فکر میکردی دنیا بعد از تو فرق می کرد ....

...


رگ و ریشـ ه ...

خواب دیدم از کف دستم درختِ سبزِ خوشبویی بیرون زد ... همینطور بزرگ می شد و ریشه هایش تو رگـ هایم رشد می کرد ... مثل دردِ زایمان بود شاید ... جانم را می کشید توی خودش و قد می کشید ... قلبم که درد می گرفت با نگاه به برگـ های جوانِ سبزش ، همه ی دنیا را فراموش می کردم ... درخت آنقدر روی دستم سنگین شد که دیگر نمی توانستم از جا بلند شوم ... دستم حسی نداشت ... خونش خشک شده بود و حشراتِ زیرخاکی ای که نمی توانستم ببینمشان از گوشتِ دستم می کندند و به بچه هایشان می دادند ... اما من هنوز خوشحال بودم ... تمام شدن را تا حالـا اینجور تجربه نکرده بودم ... 

تمام شدن یکجورِ خوبی ست اگر خیالت جمعِ یک آغاز دوباره باشد ... مُردن خوب است اگر ببینی از خاکِ دستـ های تو یک موجودِ سبزِ نفسـ بخش ، پا میگیرد و روی سرِ خودت سایه می کند ... 

..

کاش زیرِ همان سایه پیر می شدم و از خواب بیدار نمی شدم .


خوبجان .

- ببین خوبجانِ من ... ! بی معرفتـ ها نه شاخ دارند که از دور بشناسی شان ، نه دُم دارند که برایت تکان بدهند . اصلا بی معرفتـ ها هیچ چیز ندارند .... حتّا دست هم ندارند ، دستی که بتوانی بگیری ، فشار بدهی ، ببوسی ... 

میخواستم  این را بگویم ... شبها که هوسِ چیزی میکنم ، یک روسری میپیچم به خودم ، می روم از مغازه ی روبه رو برای خودم میخرم .... یا وقتی هوسِ راه رفتن می کنم ، دست دوستی ، همخانه ای ، کسی را میگیرم می رویم خیابان خوری ... 

هوسِ تو را کجای دلِ خشکم بگذارم من ؟! هوسِ مهربان بودنت را .... هوسِ باران دوستی ات را ... هوسِ اینکه موهای فرفریِ زشتم را دوست داشتی ... هوسِ قول ها و قال گذاشتن هایت را ...

مردها زیادند ...خیلی زیاد ... می شود با خیلی هاشان کنار آمد ... خیلی هاشان را مثل کتاب دوست داشت ... آری شود ... ولیک به خونِ جگر شود ...

...

رو بـــ رو ...

اینـکه من بعد از همـه ی این مـدّت ، دوباره دارم اینجـا می نویسم ، فقـط به خاطـر یک نفر است . فقـط به خاطـرِ آن یـک نفری ست که در واقع یک نفـر نیست ؛ همـه ی نفـرات دنیـای بیـست سالـه ی من است ایـن یـک نفر ! 

شکستَـن مصدرِ سختـی ست ... تـوی خودش صدای شیـشه خُرده دارد حتـّا . ایـن شکستن را تا توی استـخوان های روحـت حس نکـنی ، این شکستن را تـا تـوی ریختـنِ مویـت نبینی این حرفـها را که نمی فهمـی جانِ دِلـم ... ! 

بایـد مثـلِ من باشـی ... باید مـثلِ من همـه ی روزهـای خـط زده ی تقویــمِ دیـواری را عُـق زده باشی تا بفهمـی اینـها را ! بایـد مثلِ من ، تکـه تکـه هایت را بریـزی توی یک کیسه و هرجـا می روی ؛ از ترمینـال تا دانشگـاه ، از نانوایـی تا تئـاتر این کیسـه را با خودت ببری .... بایـد بـرف ؛ این سپیـدِ عـامه پسـند برایـت آنـقدر خاطـره داشته باشد که روی سپیدی اش تهوّع کنـی ...

من خـودم اهلِ زمستانم ... پـاقدمـم همیـشه ی خدا سرمـا داشته ... پاقدمـم حتّا آدمـها را هم سردمزاج می کند ! برای همیـن میگویـم همـه چیز از دور بهتـر است گوشـه ی دِلم ... 

نمی شود که همـه چیز را داد زد ؛ نمـی شود خیلـی چیـزها را درِگوشـی گفت حتّـا ... فقط باید مثلِ همـان شبِ برفـی ، که به جای چشـم هـا به ابروهــایم زُل زده بـودی ، روبـه رویـم باشـی و گـونه هایـم را بخوانی !!

گـونه ی آدمـها چیزِ مهمّـی ست اساسا ! بسته به این که رویـش خیسیِ اشک باشـد یا خیسـیِ بزاق کسی ... بسته به اینـکه رویـش چالِ خنـده باشد یا منحنـیِ رو به پاییـنِ تنهـایی ....!

...

حالِ نوشتن ندارد دست هایم . خونِ نوشتن ندارد شاید . نمی دانم . آمدم بگویم حالم مثل همیشه است . ابری با رگبارهای پراکنده ... آمدم بگویم شاید دیگر ننویسم چون فرصتش را که هیچ ... واژه هم ندارم دیگر ... آمدم بگویم اینجا باشد برای نسل های بعد که بدانند ایمایی بوده و چیزهایی نوشته و ...

گزک دست کسی نمی دهم دیگر ... خودم هستم و خودم . کسی توی زندگی ام نیست و فکر نکنم بیاید با این وارونگی زنانه ای که دچارش شده ام .... آمدم بگویم دلم برای اینجا ... این خانه ی لعنتی ... این زن لعنتی که من بودم تنگ می شود . دلم برای این همه دخترانگی چین چینِ بلند ... برای این همه گیس شدن های خوشبو تنگ می شود . آمدم بگویم من آدمِ ماندن نیستم ... بهانه ای برای ماندن ندارم که سقف سرم باشد و پاشنه ی کفش هایم ... که توی گل گیرم بیندازد ...

اینجا بماند برای آنهایی که ما جایشان را تنگ کرده ایم و اکسیژنشان را دزده ایم و ارث پدرشان را خورده ایم ... خودشان تقسیمش کنند و به نیش بکشند ... 

آنهایی هم که می خواهند ایما پرند را گوشه ی دل و چشمشان داشته باشند به فیس بوق ارجاع می دهم . بیایید همانجا ... جلوی چشمم باشید ... با همین نامِ فارسی پیدایم می کنید زود ...

خداحافظی .


letter to child never born ...

- یعنی توی حمام ، زیر آن دوشِ خنگِ سوراخ سوراخ بنشینی و گریه کنی ... یعنی بروی روی بالکن ... خواجه امیری گوش کنی ... همسایه های رو به رو دزدِ خانه شان را دنبال کنند و تو گریه کنی ... یعنی بدونِ لایکو سردت بشود ... با لایکو گرمت بشود ... ندانی چه کنی ... خرسِ قهوه ای ت را بغل بگیری و بعد حس کنی مزاحم است ... و گریه کنی ... یعنی شارژ وایمکس تمام شود ... شارژ سیمکارت تمام شود ... حسابت خالی باشد ... از مَردت خبر نداشته باشی و گریه کنی ... یعنی دستِ راستت بوی پیاز بدهد ... دستِ چپت بوی مایع ظرفشویی ... بچه ها توی کوچه دوچرخه سواری کنند .... مادرت دیر بیاید خانه و پدرت نگران شود ... و گریه کنی ... یعنی بوسه بخواهی ... مَرد بخواهی ... سنگینیِ یک حجمِ تَه ریش دارِ آشنا را کنارت بخواهی ... نباشد و گریه کنی ... یعنی دلت هوسِ جنین کند ... هوسِ یک کوچکِ لزج و بی پناه که گونه هایش شبیهِ تو باشد و ابروهایش شبیه همان مَرد ... توی شکمَت نداشته باشی اش ... و گریه کنی ... توی فیس بوک بچرخی ... چراغش سبز نباشد ... لوباتری بزند گوشی ات و شارژر نداشته باشی ... تا صبح منتظر مسیجش باشی ... خواب بماند و گریه کنی ... 

اینــها ، همه اش من هستم .


drunk

من معمولی نیستم . این را همه فهمیده اند . یعنی می دانستند اما نمی خواستند باور کنند ... من برای این معمولی نبودن تلاش کرده ام ... بیداری ها کشیده ام ... شقیقه هایم را تحت فشار گذاشته ام ... عینکی شده ام ... اما هیچ وقت اَدای معمولی نبودن را درنیاوردم ... همیشه خواستم همه چیز را آرام جلوه دهم ... اما خب ، همه چیز آرام نبود ... حتی خواب هایم ... حتی خوابیدن هایم فرق می کند ... دختری را می شناسم که همه ی خواب هایش را به انگلیسی می بیند یا مردی که چندین سال است خواب هایش سیاه سفید است ...اما ماجرای من باز هم فرق دارد ...

من همیشه توی خواب هایم نیم متر بالاتر از زمین هستم ... راه می روم اما پاهایم را روی هیچ چیزی نمی گذارم ... و هر دفعه می گویم این دفعه دیگر خواب نیست ... تمام شد ... مُرده ام و این همان آرامش موعود است !!

شانزده ساله که بودم دلم می خواست فقط بخوابم ... چون آنقدر روی خودم کار کرده بودم که به هر چیزی فکر می کردم خوابش را می دیدم ... بیشتر از همه پرواز ... و همین پرواز هم برایم ماند از آن همه توهّم ...

من معمولی نیستم ... زمستان ها پنجره ی اتاق را گوش تا گوش باز می گذارم و پنکه را روشن می کنم ... تابستان ها با لایکو می خوابم ... راستی ... لایکو و هایکو جناس دارند ...!

من معمولی نیستم ... هَمآغوشیِ مطلوبم آن است که بعد از یک کوهنوردی طولانی نزدیکِ صبح اتفاق بیافتد ... عاشق این هستم که جایی از بدنم را ببُرم و چسب زخم ها را رویش ردیف کنم ... اینها برای جلب محبت نیست ... چون حتی وقتی تنها هستم هم همین کار را می کنم ... شاید مازوخیسم باشد ... اما دیوانه وار خودم را دوست دارم ... مردهایی که خیانت می کنند را راحت می بخشم ... اما زن هایی که خیانت می کنند را هرگز ...

من معمولی نیستم ... یکی از آرزوهایم شنا با دلفین است ... یکی دیگر هم این است که توی یک موقعیت ترسناک کُشنده قرار بگیرم و قاتل یا جانیِ ماجرا عاشقم بشود ... یکی این که برگردم به قرن 18 و 19 میلادی ... یکی دیگرش این است که یک شب پاییزی توی یکی از کلیساهای ایتالیا یک گرگ نما را ببوسم و بعد از گردن دَریده شوم ...

و الان چند روزی ست معتقدم که به روانپزشک نیاز دارم و قطعا به بستری شدن ...

پ.ن : این ها دارند می شاشند به دیوار .


بعد از روزها ... بعد از این همه روزها ... !

آدم ها توی هر مسافرت ، توی هر دیدار، توی هر آغوش ، بعدِ هر لبخند ، تکه هایی از خودشان را ... تکه هایی از دلشان را جا می گذراند ...! گاهی لبخندِ یک غریبه آنقدر زیبا می شود که دلت پَر می زند برای آشنایی اش ...! آشنایی بعضی ها بوی حیاطِ می دهد ، بوی حیاطِ خیس ...! بوی خاکِ خیس ... اصلا همه ی آشنایی ها خیس اند ... یا از بوسه یا از اشک ... آن دسته هم که خشک اند به درد لای جرز می خورند .... آشنایی باید آنقدر حوض باشد که ماهی قرمزِ قلبت خفگی های از سر دلتنگی را درد نکشد ... آشنایی باید آنقدر مِه باشد ... که نگرانی های پیش رویت را نبینی ، یا تار ببینی ... آشنایی باید آنقدر باران باشد که چاره ای جز چتر شدن روی سر غریبه ها نداشته باشی ... آشنایی باید آنقدر شربت باشد که عطشِ تمام تابستان های تنهایی ات را ببلعد ...

آدم ها توی هر بوسه ، تکه ای از عشقشان را ... تکه ای از نفسشان را جا می گذارند ... همین است که دلتنگی نفست را میگیرد ... نفست را ... میگیرد ...!

پ.ن : میگیرد ... نفست را ... !


- متولّد شُدم .

چند دقیقه پیش ... متولد شدم ... می دانم هیچ دیکتاتوری برایش اهمیتی ندارد که کیکِ تولّدِ من چقدر بزرگ یا کوچک است ... می دانم هیچ باکره ای با تصورِ دردِ زایمانِ من درد نخواهد کشید .. حتی خیلی خوب می دانم آدم ها چقدر از درخت ها دور شده اند در این چند سال که من وارد دنیا شده ام ...

می دانم هیچ کس در ویِتنام به من فکر نکرده است .. اما من به همه جنگ ها فکر کرده ام ... من به همه ی اسکلت های آزمایشگاهی با دقت نگاه کرده ام ... حتی چند بار دستم را بُریده ام و لذّت برده ام ... من از درد کشیدت لذّت برده ام ...

چند دقیقه پیش ... زمین سنگین تر شد ... به اندازه ی پاشنه ی 19 ساله ی همه کفش های زنانه ای که تا امروز ، به گودیِ کمرم افزوده اند ... !

مادرم مرا ... همین چند دقیقه پیش .. به گاو ها تحویل داد ... به گوشت های قرمز ... به شیر های پاستوریزه ... به رُژ های خاویاری ... به عشق های کُشنده ... مادرم مرا به چادر نماز های مهربان تحویل داد ... به غصّه ای که هر سال برای مرگِ ماهی قرمزهایم می خورم ... به لبخند هایی که لب هایم را جر می دهند و دهنم را گشادتر می کنند ... آنقدر گشاد که زبانِ مردی دیگر برای بوسه های فرانسوی راحت توی دهانم جا شود ... !

مادرم مرا ... چند دقیقه پیش ... به نماز های قضای صبح ... صبحانه های نخورده ... ساندویچ های جا گذاشته ... مداد های کوچک شده تحویل داد ... مادرم مرا به مامورِ پُستی که ...

پ.ن : هنوز احمقم ... مثلِ روزهایی که فکر می کردم خیارشور هم درخت دارد ... !


see more ...


- گاهی به روی خودت نیاوری بهتر است ... می دانی ... همین یک جمله برای این پست کافی ست ... اما هی دلم وسوسه ی نوشتن دارد ...

حسِ مادری را دارم که از فرزندِ معلولش دور مانده ... حس مادری را دارم که شیر خشکِ فاسد را از روی ناچاری توی حلقِ نوزادش خالی می کند ... حس مادری را دارم که فرزندش را ندیده تا به حال ...

انگار این بارداریِ خیالی نمی خواهد تمام شود ... انگار این ویارهای کشنده فرزندی در پی نخواهند داشت ... انگار این تو نیستی که گونه ات را به گونه ام چسبانده ای و اشکهایت روی لب هایم می خیسد ... انگار تو نیستی که مرا دوست داری ... انگار کسِ دیگری ست ... این مرد کسِ دیگری ست انگار ... تو بلند تر بودی ... بی رحم تر بودی ...

حسِ مادری را دارم که فرزندِ نداشته اش را بی پدر ... بی مرد بزرگ کند و فرزندِ نداشته اش را بفرستد جنگ و لاشه ی خونیِ فرزندِ نداشته اش را به صورت بمالد و بعد بفهمد این لاشه .. لاشه ی فرزندِ داشته ی مادرِ دیگری بود و ...

تو مرا جایِ همه ی آنها که دوستم ندارند ... دوست داشته باش ... تو مرا جای همه ی جَک های غرق نشده توی آبِ های سردِ قطب ... ببوس ... تو مرا جای همه ی سرباز های برنگشته از جنگ ... فرزند باش ... ! تو مرا بلند تر بخوان ... تو مرا حفظ شو ...

هر چند امتحانی در کار نیست ... اما تو مرا بلند تر بخوان ...

پ.ن : سرد است ... دست فروش ها هستند ... اما نمی شود هیچ کدام را به آغوش کشید ...


بی تو چه فرقی می کند ... ؟!


- وقتی که زندگی روی سگ خودش را که نه ، روی خر خود را نشانت می دهد ، می فهمی این اصلا شبیهِ چیزی که می خواستی نیست ... !

این روز ها احساس می کنم با همه ی فاحشه های شهر نسبت دارم .. همه ی تاریکی ها را درد می کشم ...

این روزها از مرد های عینکی خاطره می سازم ... با یک حبه قند ... با یک کیسه میوه ... با یک بوسه ..

بوسه چیزِ غریبی ست اساسا .. سگ پدر هیچ چیز سرش نمی شود .... بوسه خواستنی ست .. بوئیدنی ست ... کشیدنی ست ...

بوسه را می شود توی جیبت بگذاری و به سفر بروی ... بوسه را می شود روی لیف بریزی و خودت را بشوری ... بوسه را می شود شانه کرد ... بوسه را می شود پاشید روی غذا ...

بوسه چیز غریبی ست سگ پدر ... !


برسد به دست آدم های خانه مان ... !


- دلت برای خانه تنگ می شود ... برای همه چیز خانه ... آدم هایش ... رختخواب هایش ... بوی غذاهایش ... آدم هایش ... پله هایش ... آدم هایش ...

آدم های خانه مان را هوس کرده ام ... آدم هایی که سر یک سفره نشستیم و از یک سفره خوردیم و پای یک سفره خوابمان برد ... آدم هایی که خیلی چیز ها ارزش دور بودن ازشان را ندارد ... آدم هایی که مگر چقدر قرار است زندگی کنند ؟ که آن را هم بدون تو باشند ؟ ... آدم هایی که مگر چقدر قرار است زندگی کنی ؟ که آن را هم بدون آن ها باشی ؟ آدم هایی که مگر چقدر قرار است زندگی کنیم که آن را هم بدون هم باشیم ؟ ...

و دلتنگی یعنی که این جمله را در اشخاص مختلف صرف کنی و حس کنی که واقعا چه چیزی توی این دنیای بی شعور ارزش دور بودن از زیر پوش های پدر و پیشبند های چرب مادرت را دارد ؟ ...

و دلتنگی یعنی این که موقع خالی کردن سطل زباله ی دستشویی بغضت بگیرد که اولین تجربه های تنها زندگی کردنت بودی تعفن می دهند ... !

و دلتنگی یعنی کسی نباشد برای نماز صبح بیدارت کند و تو هم بپیچانی ...

و دلتنگی حس بدی ست که دچارش می شوی ... بخواهی یا نخواهی ...

پ.ن : یحتمل زین پس پست ها عکس خواهند داشت ... :دی

پ.ن : زده ایم توی خط آهنگ های راننده کامیونی ...

پ.ن : دلمان هوم سیک شده است ):

پ.ن : خودمان نیز !

پ.ن.پ.ن : homesick


در راستای خرید ژتون ... !


- حالمان خوب است ... غم هم می خوریم !

خانه ی جدید ... وسایل جدید ... هم خانه جدید ... این قارقارک های جدید که وی پی ان نمی دهند و ... خدا عاقبتمان را به خیر کند با سومین دانشگاه کشور ... که بخورد توی سرش این عنوان !

یک روزهایی می شود که فکر می کنی چقدر دیر می گذرد این چهار سالی که تازه شروع شده است ... یک روزهایی می شود که می فهمی همه دنیا هم برای دلتنگی های آدم کوچک است ، وقتی " او " ی آدم کنارش نباشد ... یک روزهایی می شود که فکر می کنی چقدر فاصله است بین تو و مردی که چمن های دانشکده را کوتاه می کند ... یک روزهایی می رسد که دلت می خواهد زودتر تمام شوند ...

ذوق می کنم وقتی سلف دانشگاه زرشک پلو می دهد ... ذوق می کنم وقتی ماده گربه ی ولو توی حیاط روی کفشم دراز می کشد ... ذوق می کنم وقتی استاد حرفهایم را تایید می کند و از لهجه ام ایراد نمیگیرد ... اما دلم می گیرد وقتی بی انکه بدانی مدام خودم را می جوم که ... کجای این دنیای وارونه بایستم بهتر توی کادر توجهت می افتم ؟ ...

پ.ن : یحتمل زین پس پست ها عکس نخواهند داشت .

پ.ن : صندلی توی سایت تمام شده ... الان دولا شده ام روی این ابو قراضه !


س ِ قط ...


- یک شب هایی مثلِ امشب ... هوسِ هیچ چیز ندارم ... نه خواب دارم ... نه دلم برای کسی تنگ شده ... نه به کسی زنگ می زنم که تا 8:30 صبح ، مثلِ آن روزهای بنفش ... من هی پشتِ گوشی بگویم می ترسم و تو هی سیگار روشن کنی ... بیسکوئیت مادر هم که نداریم ... که به خاطرش ذوق کنم و توی آشپزخانه جا خوش کنم ...

می دانی ؛ وقتی 45 دقیقه پیش ، به ابروهای پُر شده ام توی آینه نگاه می کردم ؛ یادم آمد باید آینه را هم به لیست وسایل خانه ی جدید ... که اصلا نمی دانم چه شکلی است ... کجاست ... اضافه کنم ...

الان ؛ همین الان ... یادِ بهمن ماهِ 89 افتادم ... شب هایی که با پای شکسته ، با گچی که هیچ کس رویش یادگاری ننوشت ... بدونِ بخاری ... بدونِ تو ... اولین روزهای زندگیِ دوماهه ام ... آخرین روزهای خوبِ با هم بودنمان را ... تنهای تنها ... گریه می کردم ...

دستخطم عوض شده ... خیلی ها ؟! راستی تو تا حالا دستخطِ من را دیده ای اصلا ؟؟ ... هوممم ... 

پ.ن : نمی توانم به کامنت ها جواب بدهم ... به دلایلی که می گذرد و تمام می شود و دوباره می آیم خانه هایتان در می زنم ... !

پ.ن : برسد روزی که بیایی بگویی اصلا قرار نیست بروی ... دیگر قرار نیست ...


.

- از ما گذشته که توی چشمِ شما نگاه کنیم و بگوییم : هی بانو ! این دست های بزرگ و مردانه ای که تو این روزها توی دستت می گیری ، قرار بود یک زمانی مالِ ما باشد ... این لب هایی که هر شب توی گوش تو خزعبلات زمزمه می کند ، یک زمانی برای ما قصه می گفت ... این پاهایی که هر روز ولیعصر را پا به پای پاشنه های 10 سانتیِ تو گَز می کند ، یک زمانی با ما می آمد تا کارت فروشی ها و مزون های عروس و گل فروشی ها و ... . 

از ما گذشته که نبشِ قبر کنیم خاطراتِ آن پنجه ها را ... که توی موهای بدرنگ ما می رقصید و حالا موهای بلوندِ تو را تار تار می شمرد ... از ما گذشته که بیاییم نشانت بدهیم صفحه ی اولِ کتاب های هدیه را... آنجایی که سفید بود و با امضاها و تاریخ های عاشقانه جوهری شد ...!

این پست مخاطبِ خاص ندارد ... مخاطبش عامِ عام است ... مخاطبش هر کسی ست که این نوشته را به خودش میگیرد ... چه زن ... چه مرد ... چه تویی که این روزها حواست به نگاه های عصبیِ من نیست ... چه تویی که هفته ای دو بار رو به رویم می نشینی و گیتار می زنی ... چه تویی که وقتی لبخند می زنی فراموش می کنم متاهل شده ای و ...

مخاطبِ این پست هر کسی است که پیشِ چشمش نمی توانی با فندکی که من برایت خریده بودم سیگارت را روشن کنی ... مخاطبِ این پست هر کسی است که این روزها تو را همانقدر دوست دارد که من داشتم ...


 

غُسل و کافور ... برای کافه ...!


- یک قهوه خانه ای بود نزدیکی های خانه ی پدر بزرگ ... که می گفتندش کافه ی آذربایجانی ها ...کاشی های قهوه ای و چرک رنگی داشت و توی زمستان شیشه هایش بخار قلیان و چای می گرفت ... هر وقت پدر بزرگ دستم را می گرفت و می رفتیم از مغازه ی آن آقا پیره که قدش بلند بود ، عسلِ با موم بخریم ، از جلوی کافه هم رد می شدیم و بوی تندِ توتون و تنباکو و فتوای میرزای شیرازی و شجاعتِ زنانِ قلیان شکن و .... اینها می پیچید توی سرم ... البته زبانِ روزه دروغ چرا ؟! آن موقع ها اصلا نمی دانستم توتون چیست و میرزای شیرازی کیست و ...

خلاصه ... ما بزرگ و بزرگ تر شدیم و مکتبمان شد مدرسه ی کنارِ همان کافه .... آن موقع ها آرزو می کردم یک بار هم که شده بروم کنار این پیرمرد های مو پشمکی بنشینم و از عشق های چهارده سالگی و نوستالوژیِ آدامس خروس و این ها حرف بزنم و آنها هم درک کنند ...

از آن مدرسه که فارغ التحصیل شدم ... دیدم این آرزو دارد به گور می رود ... گفتم عزمم را جزم کنم که دوران دانشجویی ، یک بار هم که شده ... به بهانه ی روشنفکری های خَرَکی بروم عقده ی دل وا کنم ...

گذشت و گذشت ... تا دیشب .... که بعد از مدتها از آرامگاهِ شهر رد شدم و نرده های سبزِ امامزاده را رد کردم و رسیدم به .... پرنده فروشیِ پر طلا ... !!!

انگار کاشی های قهوه ای و چرک رنگ ؛ قفس شدند و پیرمرد های همیشه ی رویای من ... پرنده ... !

پ.ن : و صاحبِ کافه ، تمامِ کودکیِ من را فروخته باشد به طوطی های خنگِ زبان بسته .......

پ.ن : انسانی : 2899 زبان : 1600


اندراحوالات ایام شباب ... !


- یک چیزی توی من رخنه کرده این روز ها ... توی سرم ... توی قلبم .... لا به لای موهایم ... زیر زبانم ... روی شانه ام ... بختک نیست ... میدانم ...

یک چیزی که سمی ست ... بسی خطرناک و ترسآور ... !!!

اسم هم ندارد سگ مصب ... تنهایی نیست ... خاطرات ؟ نه ... عشق و علاقه و این پفک بازی ها هم نیست ... یک حسی است که هر وقت می خواهم ناخن های پایم را لاک بزنم میپیچد توی تنم ... وقتی می خواهم پیراهن های گشاد و مادرانه بپوشم ... از دست هایم نیشگون می گیرد ... یا وقتی به پدربزرگ نگاه می کنم که از سر فراموشی روزی پنج بار ناهار می خورد ... از توی چشمم می ریزد روی گونه ام ... !

انگار توی سرم پنیر پیتزا ریخته باشند ... توهماتم هی کش می آیند و دراز می شوند ... آنقدر دراز که می توانند بخزند و دور تنم بپیچند و خفه ام کنند ... !

درد می کشم این روزها را ... حس یک لیوان خالی دهن زده را دارم که تویش خرده نان های آخر سفره را ریخته باشند و روی سینک ظرفشویی معطل مانده باشد برای چند روز .... !

درد می کشم این روزها را ... 

پ.ن : بیشترین هیجان این روزها .... آلارم لو باتریِ گوشی ست که حوصله ی شارژ کردنش را ندارم و نمی خواهم تمام هم بشود ... اضطراب شیرینی ست ... !


زنیّت ... !


هـــ وس ایــــ وان کــــ رده ام ...

بـــــ ا مُتـــــ کـاهــای خنــــ کِ بعــــ د از ظهــــــ ر ...

ظــــ رفـــی هنـــدوانـ ه ی شیــــریـــن و کمــی بـــــــــــ اد و نقـ اشــــی ...

بــــی دغــدغــ ه کـــه : نکنـد شیـــــ ر گــــاز را  ...

پ.ن : دُلمه داشتیم ناهار (:


childhood gone with the wind ... !


آه از این روزهـــای آخـــ ر ... !

کــــه هــی کــ ش می آینــ د و هیجــــ ده ســـ الگی هــی مــ را قد دراز تــــ ر می کنـــــ د ... !

بغضی ســت در هیجـــ ده سالگــــی ... که انتـــهای گلویــــ م را تحریــــ ک می کند ...

به ســــ ر فه هـــای مسمـــــ و مِ هوای دانشگـــــ ا ه ..

مبتـــــلـا شده امـ ...

کمــــی مـــــ ر د می خواهـــــ م ...

با شـ ا نـه های پَهــــــــــــــــن ..

و بـــوی عطــــ ر ی تُنــــد ...

که بپیــــــچد تـــ و ی مغزمـ ...

تــــا فرامــــ و ش کنــــ م ...

که چقــــــــــــــــــــــــــــــــــدر ؛ به هیجده سالــــــ گی مبتلـا شــده ام ... !


ایـن پُســت عنــ وان نـــدارد ...

عنـ وانــش عنوان نــدارد اســ ت اصـ لا ...

ساعت 2:57 دقیقــ ه و ...

مستــــی ش به مـن هــ م ســ رایــت کــ رده ...

خــ رابــم ...

متفـــ اوت ... و خرابـــ ...

پی نوشــ ت نداریــ م ...

هیــ چ چیــ ز نداریــ م اصلـا ...

من دلــ م یکـ بیــداریِ طــ ولـانی می خــ واهـ د ... که بعــدش از فرطِ خستــگی خوابـــم ببــ رد ...

یکـ هفتـ ه اســت حمــ ام نرفتــ ه امـ ...

و تمــامِ لباسـ م خودکــاری شــده ...

ایــن یکـ شعــ رِ سپیــد نیســت مخاطـبِ لعــنتی ...

این یک زنانـ گیِ شـور اسـ ت  ...

که جدیــدا رنگــش بــ ه سالـــوته های قرمــ ز می زنــد ...

....

بازگشت همه به سوی اوست ... !


گاهی وقتا هوس می کنم برم مسجد ، پیش این خانومای عینکی ساده که به سرعتِ جت مفاتیح و ورق می زنن و دغدغه هاشون تو قیمه و گیپور و ختم انعام خلاصه شده بشینم و واسه چند دقیقه از فکر حقوق زنان و مکاتب ادبیِ اروپا و لیبی و آمار کودکان مبتلا به ایدز و اوین و تن فروشی و هر کوفت و زهر مار دیگه که می تونه دغدغه های یه آدمِ به قول بعضیا روشنفکر باشه ، خلاص بشم ....

پ.ن : واقعا دلم واسه تون تنگ شده بود .

پ.ن : همه تون پاشین بیاین فیس بوک مهمون من (: